چقدر تلخه لحظه جدایی
چقدر سخته پایان
وای خدای من!
...
اما نه !
تا پایانی نباشه
آغازی دوباره نمی تونه باشه
...
خدایا شکرت
خدا جونم! مرسی!
خدایا نه تنها تو غمهام تو را احساس کردم! بلکه تو شادیهام هم تو را احساس می کنم.
خدایا! اون روزهایی که کمکم کردی تا احساسم بر منطق و ایمانم غلبه نکنه. اون روزهایی که کمکم کردی که نلغزم. اون روزهایی که یاریم کردی که حسادتم بر من چیره نشه و تونستم و موندم و تحمل کردم، تو را و وجودت را درک کردم.
درسته که هنوز چگونگیت و چگونگی جبران این همه لطفت را نمی دونم اما باز هم امروز تو را در اوج شادی درک کردم.
حضور تو را تو این لحظاتی که دیگه از اون روزها چیزی جز یک خاطره و تنی رنجور برام نمونده، احساس کردم.
خدایا ! تو چقدر زود به دل آدمها و خواسته هاشون گوش می دی.
همین پریروز بود که صبح زود که حال بیدار شدن نداشتم به خودم گفتم پاشو نماز بخون! تا پس فردا روت بشه یه چیزی ازش بخوای. پاشو تا حداقل پیش خودت بگی منم برا خدا مایه گذاشتم و از خوابم زدم....
خیلی مسخره بود، می دونم. می دونم که تو به اینجور چیزا نیازی نداری. ولی اینم تو می دونی که من به خاطر تو به خودم سختی دادم هر چند که نتیجه تلاشم به دردت نخورده باشه و دورش ریخته باشی. ولی به روی خودت نیاوردی و امروز با خبر پذیرفته شدن مقالم تو یونان باعث شادیم شدی.
خدایا ازت ممنونم.
خدا جون کمکمون کن که اگه خواست و مشیت تو بر ازدواج ما قرار گرفته، اولین مسافرتمون را به یونان بریم.
کمکمون کن که در همه حال تو را ناظر و شاهد بر زندگیمون بدونیم و در راه راست گام برداریم.
مادر جان!