هبوط در کویر

تو قلب بیگانه را می شناسی زیرا در سرزمین وجود بیگانه بوده ای!

هبوط در کویر

تو قلب بیگانه را می شناسی زیرا در سرزمین وجود بیگانه بوده ای!

خیلی ممنون

سلام علیکم. 

به به چه بارونی! 

وه وه چه زندگانی! 

آخه این چه وقت بیدار شدنه؟  

آهای عید تموم شد! 

خواهش می کنم باور کن!  

پیوست: با خودم بودما! لطفا کسی به خودش نگیره و بدش نیاد! 

خدایا! راه درست زندگی کردن را به من بیاموزخیلی ممنون.

13بدر!( قسمت دوم)

خیلی سخته!

شایدم خیلی دیر باشه!

اما نه!

باید کم کم یاد بگیرم،

 یاد بگیرم چطور با شرایط کنار بیام. یاد بگیرم چطور بدون اینکه دیگران را ناراحت کنم بهشون بفهمونم پاشون را از گلیم خودشون درازتر می کنن.

نکنه منم همینطوریم. نکنه منم تو کارایی که بهم مربوط نیست اظهارنظر می کنم.

تا اینجاش تقریبا یک بار دیگه تکرار شده بود و کم و زیاد می دونستم چی بگم و چی کار کنم که پشیمون نباشم. تجربه داشتم. سابقه دار بودم...

الان به هیچ وجه پشیمون نیستم، بلکه شدیدا کلافم. کلافه از اینکه باعث شدم تو اینقدر تابلو رفتار کنی، کلافه از اینکه باعث شدم تو متفاوت باشی.

مرد و مردونه!آخه تو! تو کدوم 13بدر، به این مهربونی و اکتیوی بودی؟(البته جای تقدیر و تشکر فراوان دارد!!)

یادم که نرفته دو سال پیش از اتاقکت بیرون هم نیومدی. حتی وقتی سلام کردم به زور جواب دادی(در حالی که دراز کشیده بودی)، هرچند برا یه آدم منتظر، زیاد این چیزا فرقی نمی کنه.

کی تو این مدت عوض شده؟

من یا تو؟

شاید بهتره بگم چی تو این مدت عوض شده؟

....موقته یا دائم؟

چقدر حرص آدم درمیاد، وقتی که می بینه دیگران برای آبروی تو بال بال می زنن و دودلی و ترس از آیندت را می گذارن پای بازی با احساسات دیگران یا بازی با آبروی خانوادت.

غیر از اینه که این آدمها وقتی تو چاله می افتی، کمکت می کنن چاله به چاه تبدیل بشه!؟ غیر از اینه که فقط خوب می دونن چطور از کفشهایی که باش راه می ری ایراد بگیرن و حتی یک بار راه رفتن با کفشهای تو را امتحان نمی کنن تا بدونن مشکل از کفشه یا توست یا نه.

به هر حال 13بدر امسال هم گذشت....

تنها جمله آرامش بخش تو این لحظات این که : این نیز بگذرد!!!

چقدر خوبه که در مقابل گذرا بودن لحظه های شادی، ناراحتیها هم ماندگار نیستند....

13بدر!(قسمت اول)

شب چهارشنبه سوری که خوابم برد.

لحظه سال تحویل هم که متوجه نشدم.

وقتی که اومدی عید دیدنی هم که تو صف بلیط سینما (اخراجی های 2) تشریف داشتم، که بلیط هم بهم نرسید.

شنبه سبزیم که انگار همون روز اول بود که سبزه ای هم ندیدیم.

موقع برگشتن از مسیرعشق هم که تو گل تپیدیم!

روز یازدهم هم که با پدرگرامی دست به یقه شدیم!( آره می دونم قباحت داره!)

13بدرا عشقه!!!

هرچند شک دارم یه 13بدر عادی و بیدقدقه باشه.

هر سال همین 13 روز اولش به چشم میاد و براش برنامه داریم، بعدش دیگه اصلا متوجه نمی شیم چطور می شه که 352 روز بعدی سپری می شه و تاسف بارتر اینکه یه موقعی می رسه که برمی گردیم یه نگاه به پشت سرمون می ندازیم می بینیم اگه این 70،80 سالی (در خوش بینانه ترین حالت!) که از عمرمون گذشته را بدیم وزنش کنن چیزی ازش در نمی آد، درحالی که احساس می کنیم خیلی خسته ایم و ظاهرمون هم گواهی می ده به این خستگی.....

....؟

می گم! توی کفه دیگه ترازو چه وزنه ای می گذارن که در مقابلش یه عمر خون دل خوردن سبکی می کنه!؟؟!